داستان‌های هزار و یک شب (قسمت سوم)

داستان‌های هزار و یک شب (قسمت سوم)

کلام، سحر می­کند. معجزة کلام به عنوان اصیل­ترین و کارآمد­ترین اصل تربیتی، امری مسلّم و قطعی است. در این میان شهرزاد، ملک را با جادوی کلام آشنا ساخت و به او ظرفیت شنیدن صدای مخالف را داد. او با نقل هر قصّه­اش، شنونده را واداشت که احساس کند، مهم است و انسان به معجزة کلام خود می­تواند چیزی را بسازد و یا از بیخ و بن تغییر دهد. باورداشتن به جادوی زبان، از پشتوانة سنتی فرهنگی که اصل و ریشة قدسی یا جادویی کلام را باور دارد، برخوردار است.

 شهرزاد بر طبق گفتة کتاب، دختری آگاه است. او علاقة شاه را می­داند: «ملک را نیز خواب نمی­برد و به شنودن حکایات رغبتی تمام داشت». این معرفت از ذات شهریار، او را در درمان درست شاهِ مستبد، یاری می­کند. در طب هندو، برای بیمار پریشان­حال، یک قصّة پریان می­گفتند که اندیشیدن دربارة آن به او کمک می­کرد بر آشفتگی عاطفی خود غلبه کند. در پزشکی کهن هندوستان، به حضور جدّی شگرد قصّه­گویی جهت درمانِ اختلالات روانی بیماران توجه زیادی می­شده است.

از سوی دیگر اصل هزار و یک شب هندی- ایرانی است و همچنین زادگاه دو ملکزادة قصّه یکی سمرقند و دیگری جزایر هند و چین است. این شواهد، ریشة هنر قصّه­گویی را در تمدّن مشرق زمین و امپراتوری عظیم ایران در گذشته‌های دور نمایان می­سازد. علاوه بر نکات ذکر شده، هنر قصّه­گویی در خانوادة شهرزاد نیز مرسوم است؛ چنانکه پدر شهرزاد، با هدف ممانعت دخترش از ازدواج با شهریار، حکایت دهقان و خرش را می­گوید. پس یکی از راه­های پند و نصیحت قصّه­گویی است؛ اما هر کسی معلم زبدة این هنر نیست؛ چنانکه پدر شهرزاد با قصّه­گویی­اش نه تنها مانع اقدام شهرزاد نشد که حتی دخترش در هدفی که در سر می­پروراند، مصمّم­تر شد.

روند پایان پذیری داستان‌ها در هزار و یک شب

 

از نظر ساختار، فرمول‌های آغاز و پایان شباهت‌های چشمگیری به هم دارند. درحقیقت آغاز و پایان دو جزء مجزا از هم نیست؛ بلکه با هم پیوند دارند و هر یک، دیگری را متأثر می‌کند. در داستان‌های هزار و یکشب، بعضی ازقصه‌ها با عبارت‌هایی به پایان می‌رسد که کارکردی شبیه به عبارت‌های سرآغاز دارند و به نوعی، حرکت دایره‌وار بازگشت به آغاز را نشان می‌دهند؛ اما مهم‌تر از آن، مقایسه یا مقابلة شیوه‌های آغاز و انجام سلسله رویدادها و کنش‌ها است که  در حرکتی دورانی، پایان و آغاز داستان  را به هم پیوند می‌دهد.

فقط یک داستان از حکایت‌های هزار و یکشب با وضعیت عدم تعادل به پایان می‌رسد. در حکایت «خارپشت و قمری» خارپشتی با تظاهر به زهد و پرهیزکاری، قمری‌ها را فریب می‌دهد و اعتماد آنها را جلب می‌کند. روزی، خارپشت قمری‌ها را به خانة خود دعوت می‌کند و درست هنگامی که قصد خوردن آنها را دارد، قمری ها، برای تنبیه خارپشت، حکایت «حیلت‌گران و بازرگان» را روایت می‌کنند. این داستان فرعی با مرگ دزدان و سلامت بازرگان به پایان می‌رسد؛ اما راوی در همین جا، رشتة روایت را از دست می‌نهد. داستان اصلی به سرانجام نمی‌رسد و عاقبت کار قمری ها و خارپشت ناگفته باقی می‌ماند. صرف نظر از این حکایت و بعضی از روایت‌هایی که ساختار داستانی ندارند، شیوة پایانی دیگر داستان‌ها با منطق روایت همخوانی دارد.

در داستان‌هایی شبیه به هزار و یک‌شب که در آنها تأکید بیشتر بر کنش است تا مضمون، پایان داستان، تضاد و مشکل آغاز داستان را حل می‌کند. حل کشمکش، به تداوم سلسلة رویدادها و کنش‌ها پایان می‌دهد و داستان را دوباره به حالت تعادل می‌رساند. در این حالت، خواننده به کمک شمّ داستانی خود می‌پذیرد که داستان به پایان رسیده‌است.

تمام داستان‌های هزار و یکشب، به جز یک مورد، با شرح وضعیت تعادل به پایان می‌رسند. وضعیتی که متفاوت با وضعیت اولیة داستان و حاصل حل‌شدن مشکل یا مشکلاتی است که وضعیت تعادل اولیة داستان را دستخوش عدم تعادل کرده ‌بود. شاهزاده‌ای که در جست‌وجوی معشوق خود آواره شده‌است، سرانجام به هدف می‌رسد و همراه معشوق به وطن برمی‌گردد، زنی موفق می‌شود، همسرش را فریب بدهد و از مجازات در امان بماند، بازرگانی از خطرات بی‌شمار سفر جان سالم به در می‌برد، زاهدی به دعای شاهی عابد، تکه ابرش را بازمی‌یابد، عرب بیابان‌نشینی سرانجام از جور حاکم رهایی می‌یابد، سپاه مسلمانان بر کفار غلبه می‌کند و... 

هر چند که تعداد زیادی از داستان‌ها پایان خوشی دارند؛ اما وضعیت تعادل در این قصه‌ها، الزاماً به معنای پایان خوش نیست. در تعدادی از قصه‌های هزار و یکشب، وضعیت تعادل به معنی مجازات، پشیمانی، ناکامی و یا حتی مرگ شخصیت است. در هر سه حکایتی که نام «داستان عشاق» بر خود دارند، مرگ عشاق وضعیت تعادل پایان داستان را به وجود می‌آورد. در داستان‌هایی دیگر، زهر مار در ظرف شیر می‌چکد و میزبانی، ناخواسته موجب مرگ خود و مهمانانش می‌شود. دختری که برادرش را اعراب بیابان گرد کشته‌اند، برای رهایی از چنگ مهاجمان خودکشی می کند. شاهی، شاهین محبوبش را به اشتباه می‌کشد و پس از فهمیدن حقیقت، پشیمان می‌شود، مردی که مقدار زیادی حشیش کشیده ‌است، مضحکة خاص و عام می شود. جوان عاشقی برای فرار از خوش خدمتی‌های دلاک ابلهی که باعث بی‌آبرویی او شده‌است، شهر و دیار خود را ترک می‌کند و...

حالت تعادل در غالب داستان‌ها، علاوه بر حل کشمکش، به معنای تغییر حالت (صفت) نیز هست . در پایان داستان «صیاد و سه پسرش»، کشمکش میان صیاد و عفریت به پایان می‌رسد، عفریت در ازای آزادی خود، صیاد را به برکه‌ای پر از ماهی‌های رنگارنگ می‌برد. صیاد سه ماهی رنگی صید می‌کند و برای ملک می‌برد و ملک به صیاد پاداش می‌دهد. به این ترتیب، پایان کنش در داستان، همراه با تغییر حالت (فقر) است. در حکایتی دیگر، مردی مال باخته در بغداد خوابی می‌بیند و به مصر می‌رود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهایی به بغداد بر می‌گردد و در حیاط خانه‌اش گنجی پیدا می کند. سندباد بری پس از شنیدن روایت ماجراهای سندباد بحری، دوست و همنشین همیشگی او می‌شود و از تنگدستی و پریشان‌حالی به رفاه و نعمت می‌رسد و ملک شهرباز کینه‌جو، پس از این که هزار و یکشب را با شهرزاد و داستان‌های او به روز می‌رساند، از بیماری بدگمانی نجات پیدا می‌کند.

داستان‌هایی که تنها با شرح وضعیت تعادل به پایان می‌رسند، می‌توانند آغازی دوباره داشته‌باشند اما در پایان 66 داستان‌، یک جملة پایانی که بعد از شرح وضعیت تعادل می‌آید، پایان قطعی حکایت را به خواننده یادآور می‌شود. جمله‌هایی نظیر «و همواره در عیش و خوشی به سر بردند تا هادم لذات بر ایشان بتاخت»، «... تا مرگ بدیشان رسید»، «...تا این که یکسر هلاک شدند»، «پس از آن بی زحمت اغیار در آنجا به سر برد» و... در پایان بسیاری از قصه‌های هزار و یکشب، جملة پایانی داستان هستند و کارکردی شبیه به جمله‌های سرآغاز داستان دارند. این جمله‌ها نیز بر نوعی بی‌زمانی یا به عبارتی، زمانی ازلی - ابدی دلالت می‌کنند که خاص چنین قصه‌هایی است. به عبارت دیگر، چنین جمله‌هایی از وضعیت ثابتی حکایت می‌کنند که تا گستره‌ای نامحدود و نامشخص از زمان امتداد دارد.

در یکی از طولانی‌ترین داستان‌های هزار و یکشب، «ملک نعمان و فرزندان او»، بارها داستان به وضعیت تعادل می‌رسد؛ اما رویدادها و کنش‌هایی دیگر، دوباره این وضعیت را برهم می‌زند و شرایط عدم تعادل را به وجود می‌آورد تا این که راوی، با استفاده از جمله‌ای، خبر از پایان قطعی داستان می‌دهد: « و پیوسته در عیش و نوش همی‌زیستند تا برهم زنندة لذات و پراکنده کنندة جمعیت‌ها بر ایشان بتاخت.» جملاتی مانند این، از وضعیت ثابتی حکایت می‌کنند که هیچ نیرویی، هرگز آن را تغییر  نمی‌دهد و تنها مرگ می‌تواند، پایان آن باشد.

شکل دیگری از این نوع پایان قطعی را می‌توان در داستان سفرهای سندباد بحری دید. سندباد ماجراهای هفت سفر خود را برای سندباد بری روایت می‌کند و شش روایت را با عباراتی شبیه به این به پایان می‌برد: « و در این سفر سود زیادی کرده ‌بودم که به صرف‌کردن تمام نمی‌شد و این حکایت که گفتیم، از عجایب حکایات این سفر بود. فردا ان شاء الله به سوی من آیید تا حکایت سفر چهارم از بهر شما بازگویم که او عجیب‌تر از سفر‌های پیشین است...»

این شکل پایان‌بندی، حاکی از پایان یک سفر و بازگشت داستان به وضعیت تعادل است؛ اما در ضمن، نشان می‌دهد که این وضعیت، در آینده و با ماجراهای دیگری که طی سفری دیگر رخ می‌دهد، به عدم تعادل خواهد انجامید. اما سندباد داستان هفتم را این گونه به پایان می‌برد: «...پس من توبه کردم که در بحر و بر سفر نکنم و پس از این سفر هفتمین که آخر سفرهای من بود، دگر بار گرد غربت نگردم...» به این ترتیب، راوی وضعیتی را شرح می‌دهد که ثابت و تغییر‌ناپذیر است وهمچنان که عمل روایت در زمانی نامشخص آغاز شده و به پایان رسیده‌است، این وضعیت تعادل پایانی نیز، می‌تواند تا زمانی نامحدود ادامه یابد. این ویژگی بی‌زمانی، سپس در روایت کل داستان؛ یعنی مناسبات میان سندباد بری و بحری، با همان جملة معمول پایان داستان‌ها مورد تأکید قرار می‌گیرد:«سندباد بحری، او (سندباد بری) را به دوستی خود برگزید و پیوسته با یکدیگر انیس و جلیس بودند و به لهو و لعب و نشاط و طرب به سر می‌بردند تا برهم زنندة لذات و... بر ایشان بیامد.»

تعدادی از داستان‌های هزار و یکشب را می‌توان، داستان «بیان علت» نامید. این داستان‌ها به عنوان یک حکایت درونه، در ضمن یک داستان اصلی روایت می‌شوند و علت رویداد یا کنشی را بیان می‌کنند؛ به این جهت، خواننده پیشاپیش با مضمون داستان آشناست و پایان آن را می‌داند. تعدادی از این داستان‌ها، با شرح وضعیت تعادل به پایان می‌رسند؛ اما در دسته‌ای دیگر، شاهد نوعی پایان‌بندی مشابه با داستان‌های سندباد هستیم. در این داستان‌ها، وضعیت نهایی به واسطة قرار‌گرفتن شخصیت در محدودة مناسبات روایت اصلی، دستخوش عدم تعادل می‌شود و داستان، در دل روایت اصلی ادامه پیدا می‌کند. به عبارت دیگر، این گروه از داستان‌ها، به عنوان یک حکایت مستقل، در دل روایت اصلی آغاز می‌شوند؛ اما در ادامه، با پایان داستان اصلی  به انجام نهایی خود می‌رسند.

در داستان حمال با دختران، سه گدای یک چشم و هارون‌الرشید (در لباس بازرگان) به خانة دو دختر راه پیدا می‌کنند و شاهد رفتارهای غریب آنها هستند. کنجکاوی گداها باعث می‌شود که دخترها، فرمان قتل آنها را بدهند و هر یک از گداها برای رهایی از مرگ، داستان کورشدن خود را روایت می‌کند. هر سه داستان با عباراتی مشابه این عبارت آغاز می‌شوند: «اما نابینایی من طرفه حکایتی است و آن این است که...» و به شیوه‌ای همانند هم به پایان می‌رسند: « در شهر بغداد همی‌گشتم، این دو گدا را دیدم، بدیشان سلام کرده، غریبی خود بنمودم. ایشان گفتند: ما نیز غریبیم؛ پس، سه تن یار گشته بدین مقام گذارمان افتاد و سبب نابینایی یک چشم من این بود.» به این ترتیب، عبارت آغازین، مضمون داستان را در ابتدای روایت آشکار می‌کند و جملات پایانی، روایت را در زمان روایت داستان؛ یعنی زمانی که سه راوی در خانة دختران حضور دارند، به جریان می‌اندازد و از این پس، روایت هر یک از سه داستان در بطن داستان اصلی ادامه پیدا می‌کند.

 

در ادامة داستان، خلیفه از دو دختر می‌خواهد که حکایت رفتارهای غریب خود را بازگو کنند. این دو داستان نیز، به شیوه‌ای شبیه به سه داستان قبلی (قصة گداها) آغاز می‌شوند و به پایان می‌رسند. به این ترتیب، پنج حکایت فرعی در دل داستان اصلی روایت می‌شود. هر یک از این داستان‌ها در پایان خود، وضعیت جدیدی را دربر دارد؛ اما حضور شخصیت‌ها در پیشگاه خلیفه، وضعیت جدیدی را به وجود می‌آورد که شبیه به وضعیت اولیه است و تمام حکایت‌ها را در نقطه‌ای واحد به سرانجام  می‌رساند. این ساز و کار را می‌توان با توجه به یکی از این حکایت ها، «بانو و دو سگش»، به شکل زیر نشان داد:

وضعیت اولیه(دختری که همراه با دو خواهرش به سفر رفته و در ضمن سفر با ملکزاده‌ای ازدواج کرده‌است)← نیرویی که تعادل را برهم می‌زند (حسادت و دسیسة دو خواهر) ← وضعیت عدم تعادل (دو خواهر حسود، دختر و ملکزاده را به دریا می‌اندازند، دختر به جزیره‌ای می‌رسد و ندانسته، به عفریتی کمک می‌کند)← نیرویی در جهت عکس (یاری عفریت و نجات دختر)← وضعیت دیگر (عفریت، دو خواهر حسود را به شکل سگ درمی‌آورد و...) ← نیرویی که وضعیت را بار دیگر تغییر می‌دهد (حضور خلیفه در خانه دخترها و یاری او) ← وضعیت دیگر(خواهران دختر نجات پیدا می‌کنند، خلیفه سه خواهر را به عقد ملکزاده‌هایی که به شکل گدا روزگار می‌گذراندند در می‌آورد و...)

داستان «خیاط، احدب،  یهودی و نصرانی» نمونة دیگری است که این شیوه، با ساختاری پیچیده‌تر در آن دیده می‌شود.

گروه دیگری از داستان‌ها که خواننده پیشاپیش پایان آنها را می‌داند ، داستان‌هایی هستند که راوی، آنها را برای اثبات مدعای خود نقل می‌کند و می‌توان آنها را داستان‌های شاهد نامید. مثلاً در حکایت «ملک شهرمان و قمر الزمان»، ملک فرمان قتل دو پسر خود را می‌دهد؛ اما هر دو نجات پیدا  می‌کنند و به دلائلی از هم دور می‌افتند و سرانجام، پس از پشت سر گذاشتن ماجراهای بسیار با هم ملاقات می‌کنند. در این هنگام، بهرام مجوس که تازه مسلمان شده‌است، پس از شنیدن ماجرای دو برادر، آنها را به دیدار دوبارة نزدیکانشان نوید می‌دهد: « ای خواجگان گریان مباشید و شکیبایی پیشه کنید که با پیوندان خود جمع آیید؛ چنان که نعمت و نعم با هم جمع آمدند.» سپس، بهرام به درخواست دو برادر، حکایت «نعمت و نعم» را در حالی روایت می‌کند که مخاطبان درون متنی او (امجد و اسعد) و نیز مخاطب بیرون متن می‌دانند که در پایان داستان، نعم و نعمت قرار است که به هم برسند.

«مکر زنان»، داستان شاهزاده‌ای است که به اظهار عشق کنیزک محبوب پدر پاسخ نمی‌دهد. کنیزک شکایت نزد شاه می‌برد و شاهزاده را به خیانت متهم می‌کند. شاه، فرمان قتل فرزند را صادر می‌کند. وزیران شاه برای نجات جان شاهزاده تلاش می‌کنند و در مقابل، کنیزک، شاه را به کشتن فرزند ترغیب می‌کند؛ اما کنیزک و هفت وزیر شاه، مانند تمام شخصیت‌های هزار و یکشب، در جدال مرگ و زندگی تنها یک راه حل می‌شناسند: روایت‌کردن. وزیران شاه قصه‌هایی دربارة مکر زنان و پرهیز از شتاب در کارها و... روایت می‌کنند و کنیزک از مکر مردان و مضرات مشورت با وزیر بی‌تدبیر و... حکایت‌ها می‌گوید. در تمام این داستان‌ها، راوی سخن خویش را با عباراتی شبیه به این آغاز می‌کند: «اگر در کشتن او شتاب کنی، پشیمان شوی، چنانکه مرد بازرگان پشیمان شد. ملک گفت: چونست حکایت بازرگان و چگونه پشیمان شد. وزیر گفت:...» به این ترتیب، ملک پیشاپیش عاقبت کار بازرگان را می‌داند و در مقام مخاطب، هرگز این سوأل برایش مطرح نیست که عاقبت کار بازرگان چه شد؟ بلکه او در پی یافتن پاسخ این پرسش است که چرا بازرگان در پایان روایت پشیمان می‌شود؟ وزیر با علم به این نکته، داستان را با تکرار سخنانی شبیه به عبارت‌های آغازین، به پایان می‌برد و به این وسیله، بر مضمون مورد نظر خود تأکید می‌کند:«... بازرگان از کردة خود پشیمان شد؛ ولی پشیمانیش سودی نبخشید و تو نیز ای ملک، از مکر زنان ایمن مباش و به سخنشان اعتماد مکن.» (همان) حکایت «ملکزاده و شماس وزیر» نیز با ساختاری مشابه حکایت مکر زنان، عرصة جدال داستان‌هایی است که شخصیت‌های داستان به عنوان شاهدی بر صحت مدعای خود آنها را بیان می‌کنند.

در برخی از داستان‌هایی که راوی آنها را برای اثبات مدعای خود روایت می‌کند، مخاطب از پایان داستان و عاقبت کار شخصیت بی‌خبر است؛ اما مضمون حکایت را، به قرینة شیوة راوی در آغازکردن داستان و نیز زمینة موقعیتی حکایت، می‌داند. این داستان‌ها، شاهدی هستند، بر صحت یک نکتة اخلاقی و یا یک باور عام مثل قاطعیت حکم قضا و قدر و «معمولاً قبل یا بعد از آن نتیجة اخلاقی، روایت می‌شوند؛ ولی روایتی هم می‌تواند از هر دو شکل استفاده کند.» در حکایت «ملکزاده و شماس وزیر»، پادشاهی خوابی می بیند که آن را به سرنوشت فرزندش تأویل می‌کنند و وزیر می‌کوشد تا با گفتن حکایت‌های کوتاهی، شاه را در برخورد با فرزند، به راه راست هدایت کند. هدف وزیر، مطرح‌کردن یک نکتة اخلاقی است و آن را مستقیماً در آغاز و پایان داستان بیان می‌کند. به عنوان مثال: داستان « نمازفروش» چنین آغاز می‌شود: «وزیر شماس گفت: ای ملک، هر کس در چیزی پیش از تمام شدن او سخن گوید، مانند نماز فروش است که روغن بر سر گرفته‌بود. ملک پرسید: حکایت نمازفروش چونست و او را چه روی داد؟ گفت:...» همین مضمون، به شیوه‌ای مشابه و به عنوان نتیجة اخلاقی داستان، در پایان روایت وزیر تکرار می‌شود: «ای ملک این سخن از بهر آن گفتم که کسی نباید پیش از تمام شدن کاری در او سخن گوید.»

گاه در ابتدای روایت، اشاره‌ای کلی به مضمون داستان می‌شود و در پایان، راوی نتیجة اخلاقی قصه را بازگو می‌کند. در ابتدای حکایت «کلاغ و گربه»، ملک شهرباز می گوید: «...ای شهرزاد اگر در نزد تو حدیثی در محافظت عهد مودت هست بازگو...» شهرزاد داستان را روایت می‌کند و این گونه به پایان می‌برد: «ای ملک، این حکایت برای آن گفتم که بدانی مودت اخوان صفا، شخص را از ورطه‌ها نجات دهد.» (همان) گاه بعد از بازگفت نکتة اخلاقی داستان، راوی، مخاطب بیرون متن را از تأثیر روایت بر مخاطب درون متن مطلع می‌کند. مثلاً در پایان حکایت «مرغابی و سنگ‌پشت» ابتدا، شهرزاد (راوی حکایت) نتیجة اخلاقی داستان را بازگو می‌کند: «...چون اجلش دررسیده بود، حذرکردن سودی نداد؛ ولی سبب هلاکش، غفلت از تسبیح بود...» بعد، راوی دانای کل داستان هزار و یکشب، رشتة سخن را به دست می‌گیرد و تأثیر روایت بر ملک (مخاطب درون متن) را برای خواننده (مخاطب بیرون متن) شرح می‌دهد: «...ملک گفت: ای شهرزاد، از این حکایت به زهد و پرهیزم بیفزودی...» به این ترتیب، دو روایت همزمان را در پیش رو داریم : داستانی که در وهلة اول، مخاطبی درون‌متنی دارد و داستانی که مخاطب مستقیم و بدون واسطه‌اش، مخاطب بیرون متن است.

این شکل پایان‌بندی، تنها منحصر به داستان‌های شاهد نیست. «عاشق حشیش کشیده»، حکایتی است که کنیزکی برای سرگرمی یکی از شخصیت‌های اصلی داستان «ملک نعمان»، شاهزاده کان‌ما‌کان، روایت می‌کند. پس از پایان داستان کنیزک، شهرزاد (راوی داستان ملک نعمان)، عکس‌العمل مخاطب درون‌متنی روایت کنیزک (شاهزاده کان‌ما‌کان) را برای شاه (مخاطب بیرون متن) این طور شرح می‌دهد: «چون «کان‌ماکان» از کنیزک این حدیث بشنید، چندان بخندید که به پشت درافتاد...»

در داستان «خیاط، احدب، یهودی و نصرانی»، روایت ماجرایی عجیب‌تر از حکایت احدب، بهای زندگی چهار شخصیت داستان است. حکایتی که هر یک از شخصیت‌ها برای ملک چین روایت می‌کند، او را به کنشی مشابه وامی‌دارد: «ملک گفت: این حکایت طرفه‌تر از حدیث احدب نبود. شما را به ناچار باید کشت.» اما سرانجام، دلاکی وارد داستان می‌شود و ماجرای زندگی خود و برادرانش را برای ملک روایت می‌کند و همة راویان ناکام قصه‌ها را از مرگ نجات می‌دهد: «ملک چین بسی بخندید و گفت: من عجب‌تر از این حکایت ندیده و نشنیده‌بودم...پس از آن فرمود که این حکایت‌ها را نوشته، در خزانه نگاه دارند و...»

 

عبارت‌هایی نظیر «خلیفه فرمود که آن حکایت بنویسند و در خزانه نگاه دارند»، این است آنچه از حدیث ایشان به من رسیده‌است»و «آن بقعه تا کنون در خارج حیره موجود است» که بعضی از حکایت‌های هزار و یکشب را به پایان می‌برند، کارکردی مشابه عبارت‌های سرآغاز داستان‌ها دارند: بر وجود سلسله مراتب مخاطب درون‌متنی و بیرون‌متنی و حضور سلسلة راویان ناشناخته در نقل داستان صحه می‌گذارند و تأکیدی دوباره دارند، بر این حقیقت که «برای یافتن مبدأ زمانی داستان‌ها نیازی به جستجو نیست، چون داستان‌ها خود مبدأ زمانند و برای اینکه داستانی به پایان رسد، ناگزیر باید برایمان تعریف کنند که چون خلیفه از داستان به شگفت آمد، فرمان داد که آن را با حروف طلایی در تاریخ آن سرزمین ثبت کنند.»

متن دیدگاه