مادام بواری واقعی

مادام بواری واقعی

تصور كنيد اما بوواري جاي آنكه بيفتد دنبال شور زندگي نهفته در وجودش، جاي آنكه بر زندگي ملال آورش با شارل بوواري آشوب كند و جرات ورزد و زندگي پرخطري داشته باشد و به استقبال فاجعه رود، به همه چيز تن مي داد و در آن خانه مي ماند و صبر مي كرد تا شايد عاشق آقاي بوواري شود. تصور كنيد اما مرزها را نمي شكست، به تمناهايش افسار مي زد و هر آن چه جامعه از او خواسته بود رعايت مي كرد و تخيلش را محدود مي كرد، آن وقت چه؟ اما بوواري را بدون جرات ورزي اش، بدون اشتباه هاي مرگ بارش تصور كنيد كه جاي آنكه بيفتد در سراشيبي زندگي و به تندي به قعر برسد، در مرداب زندگي با شارل مي ماند و آرام آرام فرو مي رفت، بي آنكه فرورفتن را حس كند و يك هو به خودش بيايد، يا حتي هيچ وقت هم به خودش نيايد و نفهمد كه هيچ وقت هيچ جاي زندگي اش را نمي خواسته، دوست نداشته، اصلانفهمد زندگي اش فقط توهمي از آرامش بوده: آن وقت چه؟
    «مادام بوواري» نتيجه نگاه دقيق فلوبر است بر زندگي چند زن كه در مقابل زندگي شان آشوب كردند و البته تلاش بيش ازحد فلوبر براي نوشتن رماني كه از واقعيت زندگي اين زن ها تغذيه كند و با اين وجود چيزي بر واقعيت زندگي ما مي افزايد. اما بوواري عصاره زندگي اين زن ها در ذهن فلوبر است: زني ناراضي، سطحي، شجاع، ولخرج، عمل گرا و تنها. بر خلاف بسياري از زن هاي طبقه متوسط به روزمرگي زندگي اش راضي نمي شود و اين عادي بودن همه چيز او را خسته و بي رحم مي كند: «گپ وگفت شارل همچون پياده روي خياباني يكنواخت و ملال آور بود، و افكار و عقايد همه آدم ها، در لباس معمولي هر روزي شان، در آن رفت و آمد داشت بي آنكه هيجاني برانگيزد، مايه خيالبافي يا خنده يي بشود.» و مي خواهد راهي براي رهايي از خانه تنگ شارل بوواري بيابد، تجربه مي كند، اشتباه مي كند، عميقا غمگين مي شود و از اشتباهش درس نمي گيرد، بي اراده ادامه مي دهد، خيال مي كند به دنبال عشق است، همان عشقي كه در رمان ها تخيل او را سيراب مي كردند، وقتي در ميان رابطه است و حال آنقدر هيجان انگيز است كه او را با خود بكشد هيچ احساس پشيماني يا خلانمي كنداما اوضاع هميشه به كام او نمي ماند. اما مي خواهد خودش باشد، خواسته هاي جسماني و تخيل هاي كودكانه اش را جدي مي گيرد، بيش از حد جدي مي گيرد، زمين مي خورد و بلند مي شود و دوباره زمين مي خورد وپس از آنكه ژرف ترين تجربه ها و زخم هاي بشر را حس كرد، به استقبال مرگ مي رود. اماي هوس كار و سطحي نگر بدون آنكه مدام در انديشه ذات آدم ها باشد و درباره مسائل سياسي و اجتماعي روي منبر برود، نمونه كسي است كه از «سنجش روح» فلوبر سربلند بيرون مي آيد، كه فلوبر اعتقاد داشت: «معيار سنجش روح گستردگي تمناي اوست.»
    
    
    
    مادام بوواري هاي واقعي
    دنيا براي فلوبر معدني بود كه با تلاش زياد مصالح رمانش را از آن تامين مي كرد. روابطش با آدم ها اگر در خدمت ادبيات نبود، بي اهميت مي شد. زندگي و همه تجربيات آن تنها خوراك هيولاي درون او هستند كه هر چيزي را مي خورد و خمير مي كند و به شكل داستان بازمي سازد. فلوبر در نامه يي مي نويسد: «دنيا چيزي نيست جز صفحه كليدي براي هنرمند واقعي.» يوسا در كتاب «عيش مدام» رد پاي اما بوواري را در سه زن كه تقريبا هم عصر فلوبر بودند پيدا مي كند و حدس مي زند كه اين زن ها همان صفحه كليدي را ساخته بودند كه فلوبر پشت آن نشست و تق تق كنان تراژدي حماسي مادام بوواري را نوشت.
    نخستين زن دلفين دلامر است. شوهر او شاگرد پدر فلوبر بوده كه بعد از فارغ التحصيلي پزشك عمومي شد. پس از ازدواجي كه با مرگ همسرش به انتها رسيد، با دلفين 17 ساله ازدواج مي كند. در دهكده كوچكي كه آنها زندگي مي كردند، ماجراهاي دلفين دلامر و ول خرجي هاي او حرف هاي زيادي به دنبال دارد. ماجراي دلفين دلامر در آن زمان سروصدا مي كند و خبرش مي پيچد، يوسا نقل مي كند كه دوست فلوبر ـ بوييه- پيشنهاد نوشتن ماجراي دلامر را به فلوبر مي دهد و فلوبر به تدريج كه ماجرا در او ته نشين مي شود، به چگونگي نوشتن ماجراي دلامرها فكر مي كند.
    منبع بعدي خاطرات خانم لودوويكاست كه خواهر هم كلاسي فلوبر بوده است. انگار فلوبر با لودوويكا ديدارهاي زيادي داشته و به او نامه مي نوشته است. خود فلوبر رابطه اش با لودوويكا را تنها كنجكاوي ادبي مي داند، رابطه يي كه هدفش كسب ماده خام براي نوشتن رمانش است. اما شواهد مي گويند اين زن آنقدر براي او جذاب مي شود كه با هم رابطه يي را شروع مي كنند. به هر حال، چه ادبيات بهانه اين رابطه باشد و چه هدف آن، زندگي لودوويكا براي فلوبر جذاب بوده و روي او تاثير گذاشته است. لودوويكا پس از آنكه شوهر اولش مي ميرد، با مجسمه سازي كه عاشقش بود ازدواج مي كند. ولي خيلي زود مي فهمد كه خودش عاشق مجسمه ساز نيست و براي تسكين درد زندگي مشتركش به ديگران روي مي آورد، براي آنها هديه هاي گران قيمت مي خرد، ول خرجي مي كند و قرض بالامي آورد و اموالش مصادره مي شوند. او براي رهايي خدمت كار به سراغ عشاقش مي فرستد كه به او پول بدهند، ولي آنها هم كمكي نمي كنند. كمي بعد، همسرش از او كه هنوز در شوك فاجعه پيش آمده است طلاق مي گيرد.
    زن سوم را فلوبر در مقاله يي مي يابد. زني درگير ماجرايي ديگر مي شود، به شوهرش زهر مي خوراند و بعد بچه هايش و در نهايت خودش را با زهر مي كشد.
    آنچه در اين سه زن مشترك است، ميل به زندگي در عين حركت به سمت نابودي است. هر سه اين زن ها بي پروا خطر مي كنند و حواسشان به فاجعه يي كه برايشان رخ مي دهد نيست، آنها به سمت شور زندگي مي روند، مي خواهند زندگي متفاوتي از آن چه دارند تجربه كنند، نمي توانند جلوي خواسته هايشان مقاومت كنند، تلاش مي كنند و شكست مي خورند، شكست آنها فاجعه يي بي برگشت است، غرق شدن است در دنياي آرزوها و خيال ها.
    
    
    
    مادام بوواري فلوبر
    فلوبر عميقا از واقعيت و زندگي نفرت داشت ودر نامه هايي كه به لوييز كاله، نوشته مدام بر اين نكته تاكيد مي كرده است، در واقع او به اسم نفرت از بورژوازي از كل بشريت بدش مي آمد. بشدت به هر آن چه به آدم ها مربوط مي شد بدبين بود و جز خودش و ادبيات به هيچ چيز ديگر فكر نمي كرد. خوش آمد خواننده، تاثيرگذاري بر دنيا و پذيرش جامعه براي او اهميتي نداشتند، او فقط مي خواست رمان بنويسد. فلوبر اعتقاد داشت كه «وقتي مي بينيم دنيا تا اين حد بد است، ناچاريم به دنياي ديگر پناه ببريم.» اين دنياي ديگر به نظر او ادبيات است، دنيايي كه در آن مي توان مرزهاي واقعيت را شكست و آن را گسترده تر كرد: «تنها راه تحمل هستي آن است كه در ادبيات غرقه شوي، همچنان كه در عيشي مدام.» واقعيت براي فلوبر تنها سكوي پرشي بوده براي نوشتن رمان و رمان براي او پاسخي بوده به واقعيت، پاسخي كه هم بيانگر نفرتش از زندگي باشد و هم قاطع، تلخ و زيبا باشد.
    فلوبر براي نشان دادن اين نفرت كتابي در مذمت زندگي ننوشت وبه دنبال اين هم نبود كه زندگي را از اين بهتر كند، فلوبر با «مادام بوواري» كتابي نوشت درباره عشقي يك طرفه به زندگي. او سعي نكرد زندگي را تلخ نشان دهد و جاي آن، به مشاهده دقيق و بي طرفانه زندگي روي آورد، خودش را مثل دانشجويان پزشكي كه جسدي را كالبدشكافي مي كنند، خون سرد جا زد.
    در صفحه هاي پاياني رمان، وقتي شارل به تماشاي جسد اما مي رود، فلوبر مي نويسد: «مي رفت و جلوي جسد مي ايستاد تا بهتر نگاهش كند و محو اين تماشا مي شد، تماشايي كه ديگر دردناك نبود از بس عميق بود.» فلوبر هم، وقتي به رماني درباره شكست زني مي نويسد، نفرت عميقش را دردناك نشان نمي دهد، سعي مي كند خودش را از روايت كنار بكشد و به ما نشان دهد كه زندگي اي كه ازش نفرت دارد چه جور چيزي است. بر جزييات زندگي اما و شارل مكث مي كند، دقيق مي شود و گزارش مي دهد و همين كافي است تا عمق شكست اما بوواري را حس كنيم. خود فلوبر در نامه يي مي نويسد: «براي آنكه چيزي جالب توجه شود، بايد مدتي طولاني به آن نگاه كني.»
    با وجود آنكه فلوبر خودش را گزارش دهنده و مشاهده گر واقعيت جا مي زند، او واقعيت را مي تراشد، تغيير مي دهد، چيزي ازش كم مي كند، چيزي به آن مي افزايد و به واقعيت بي شكل زندگي فرم مي دهد و از اين زندگي نفرت انگيز رماني زيبا خلق مي كند. رماني كه زيبايي اش نه در خوش بختي و ارزش هاي اخلاقي كه در نظم نهفته در رمان، بي طرفي و در عين حال زنده بودن توصيف ها، شكوه عصيان اما (كه مثل چشم هايش «شكوهي سرد و يخ وار» است) خود را نشان مي دهد. فلوبر دنيايي مي سازد دقيق تر، جذاب تر، باشكوه تر و جاودانه تر از دنياي واقعي. او با كلماتش از زني روستايي و هوس باز قهرماني ماندگار در تاريخ ادبيات مي سازد و از زندگي رقت بار زن هايي كه در زمان خود همواره سرزنش مي شدند، اما بوواري را مي آفريند كه سال هاي سال هم دلي خوانندگان را برمي انگيزد.
    
    
    
    سرنوشت غم انگيز مادام بوواري
    با مقايسه مسير حركت گوستاو فلوبر در نوشتن مادام بوواري و مسير اما بوواري در رمان، تفاوت هاي عمده اين خالق و مخلوق مشخص مي شود. محرك هر دو عشق به ادبيات و نفرت از بورژوازي است. فلوبر نفرتش از بورژواها را به تمام دنيا تعميم مي دهد و سعي نمي كند چيزي را تغيير دهد، اعتقاد دارد كه «بشريت همين است كه هست: وظيفه فعلي ما تغيير آن نيست، شناختن آن است.» او مي نويسد تا بشريت را بشناسد و به تعبير يوسا واقعيت را هم افشا و هم انكار مي كند.
    فلوبر زندگي را به كمك ادبيات تحمل مي كند و براي ديگران هم قابل تحمل مي كند، در مقابل غرق شدن در ادبيات براي اما شروع غرق شدن در زندگي بود. اما فرق واقعيت و ادبيات را نمي ديد و به همين خاطرهنوز از همه بشريت نااميد نشده بود و مي خواست تغييرش دهد. اما از اميد و آرزوهايش دست نكشيد و به بيان فلوبر «باورش اين بود كه عشق بايد يك باره، با درخشش هاي بسيار و تكان هاي شديد از راه برسد. توفاني آسماني كه به زندگي هجوم بياورد، زير و رويش كند، اراده آدم ها را مثل شاخ و برگ بكند و دل را يكپارچه ببرد و به ورطه بيندازد.
    نمي دانست كه وقتي ناودان ها گرفته باشد باران روي بام خانه ها درياچه ها به وجود مي آورد.» اراده اما در جريان ماجراهايش از ريشه در آمد و او به گرداب اتفاق هايي افتاد كه نمي توانست بر آنها تاثير بگذارد، در عشق اولش شكست خورد و فهميد «همه آنچه او مي خواست فقط همين بود كه بر چيزي محكم تر از عشق متكي باشد.» ولي اما، برخلاف فلوبر، نتوانست چيزي محكم تر از عشق پيدا كند، به سراشيبي زندگي افتاد، به بن بستي رسيد كه تنها راه چاره اش را مرگ مي ديد. در مقابل، فلوبر اراده اش را به كار گرفت تا زندگي افسارگسيخته را به چنگ آورد، ادبيات را يافت و به آن تكيه كرد و از راه آن به زندگي شكل داد: آنقدر تراشش داد تا سخت ولي ناميرا شد.

متن دیدگاه