متن زیر شما را در انتخاب بهتر این کتاب کمک میکند:
گوردون كامستاك در سال 1905 به عنوان فرزندی ناخواسته و آخرین فرد خانوادهای از نكبتبارترین طبقات، میانی میانی، قشر محترم بیزمین به دنیا آمد. بانی ویكتوری آن با انرژی تمام هم پرولتاریا و هم غریبهی پنجاه هزار پوندی را چاپیده بود. اعضای كنونی آن ضمن بیخیال سپری كردن زندگی در فضایی از درماندگی شبهنجیبانه، بیجرأت و ناموفق هستند.
«تصور اینكه یكی از آنها یك جور اثری در دنیا داشته باشد یا چیزی خلق كند یا چیزی را ویران كند یا خوشحال باشد یا به طور واضحی غمگین یا كاملاً زنده باشد یا حتی درآمدی شرافتمندانه كسب كند، غیرممكن بود.»
اكنون در خانواده فقط مرگ و میر، بیماری و ضربات مداوم مالی به چشم میخورند.
سالها آمدند و رفتند، هیچ چیز اتفاق نیفتاد. در شاخهی خود كامستاك از این خانواده پنج عضو زنده وجود دارند (مجموع درآمد سالانه حدود ششصد پوند و مجموع سن دویست و شصت و سه سال) و آنها از آنجور انسانهایی هستند كه به طور غیرارادی از وسط هر چیز ضربهای چون آنِ آرنج دریافت میكنند، هرگز در چیزی دخالت نمیكنند، میخواهد سفر باشد یا جنگیدن، زندان، ازدواج یا تولد بچه و «دلیلی به نظر نمیرسید كه همان شیوه را تا هنگام مرگ ادامه ندهند.»
گردون در فضایی از لباسهای پاره و تاسكباب رشد میكند. مبالغ هنگفتی در یك مدرسهی عمومی درجه سوم روی او خرج میشود. با اینكه از نظر تحصیلی ناموفق است، طوری برنامهریزی میكند تا فكرش در خطی كه مناسب آن است پرورش یابد؛ خواندن كتابهای تقبیح شده از طرف مدیر، پرورش عقاید ضدارتدكسی در مورد كلیسای انگلستان، میهنپرستی و كراوات پسران قدیم. ادارهی یك مجلهی مدرسهای به نام بلشویك. او بسیار زود پول و حیلههای تجارت مدرن را درك میكند.
«آنچه او تشخیص داد... این بود كه پولپرستی به یك مذهب ارتقاء پیدا كرده است. شاید این تنها مذهب واقعی باشد ـ تنها مذهب واقعاً احساس شده ـ كه به ما واگذار شده است. پول در موقعیتی قرار گرفته كه قبلاً خدا قرار داشت. خوب و بد به جز ناكامی و موفقیت معنی دیگری ندارند. بنابراین عبارت عمیقاً پرمعنی همان موفق شدن است. ده فرمان به دو فرمان تقلیل پیدا كردهاند. یكی برای كارفرما ـ «شما پول خواهید ساخت»، و دیگری برای شاغل ـ بردگان و دونپایگان ـ «شما كارتان را از دست نخواهید داد.»
گردون با رزماری به پیادهروی مصیبتآمیز میرود. پیادهروی كه با خوشحالی مفرطی از افتادن به شور و شوقی بیمعنی در مورد هر چه میدیدند شروع میشود، از بین ناهاری نامطبوع در هتلی ظاهراً تر و تمیز و دعوایی بر سر عشقبازی میگذرد و با اقرار به اینكه فقط هشت پنس دیگر دارد و باید برای بقیهی روز قرض كند، به پایان میرسد. ماجرا و آزادی صبح نتیجهی داشتن هجده پنس در جیبش بود. «این پیروزی مختصری برای خدای پول بود؛ ارتدادی صبحگاهی، تعطیلی در بیشههای اشتاروت، ولی چنین چیزهایی هرگز به پایان نمیرسند.»
یك تعطیلی دیگر در بیشههای اشتاروت به مصیبتی بزرگتر منتهی میشود. یك ده پوندی غیرمنتظره («عجیب بود كه انسان چه احساس متفاوتی داشت هنگامی كه آن همه پول در جیب داشت، نه فقط توانگر بلكه دوباره قوتقلب یافته، دوباره نیروی تازهای یافته و باز متولد شده») با ناهاری گرانقیمت و به دنبالش یك مشروبخواری خوشظاهر كه به دستگیری وی میرسد بر باد داده میشود: «اگر انسان پولی نداشته باشد، حتی نمیداند وقتی به دستش آورد چگونه آن را خرج كند.»
شغلی از دست رفت. جستجو برای یكی دیگر ظاهراً بیثمر است، به نظر میرسد پیشروی او هیچ چیز جز دورهگردی و بیچیزی و پشت سرش هیچ چیز بهجز حماقتهای زننده وجود ندارد. تنها چیزی كه نیاز دارد اینست كه تنها گذاشته شود.
«رها از یادآوری هوشیارانهی ناكامیاش، رها برای غرق شدن... در دنیایی آرام، آنجا كه پول و تلاش و محظورات اخلاقی وجود نداشتند... نه دیگر انگلوار چسبیدن به راوستون! نه باج سبیل دیگری به خدایان شرافت! پایین، پایین تا خاك، پایین به خیابانها، به دارالمساكین و زندان. فقط آنجا بود كه میتوانست در آرامش به سر برد.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.